#3
مکالمه ای بین من و مادرم:
من- مامان ؟
مادرم- جونم؟
من- داشتم ماست می خوردم...
مادرم- نوش جونت پسرم...
من- ریخت رو فرش...
مادرم- کوفت بخوری ایشششششالا... 


#4
یه بار رفته بودم درمانگاه آمپول بزنم،
یه دخترهاومد آمپولمو بزنه،معلوم بود
خیلی تازه کاره!
همینجوری که سرنگ رو گرفته بود توی دستش،
لرزون لرزون اومد سمت من و گفت:
"بسم الله الرحمن الرحیــــم"
منم که کپ کرده بودم 


از ترسم گفتم: "اشهد ان لا اله الا الله"!
هیچی دیگه... انقدر خندید که نتونست
آمپولو بزنه و خدارو شکر یکی دیگه اومد
زد ..!


#5
دوستم تعریف میکرد: مامان بزرگم نذر
کرده بود دانشگاه قبول بشم 30 جزء قرآن
رو بخونه ...
من دانشگاه قبول شدم 2 جزء بیشتر نخوند...
بهش میگم عزیز فقط 2 جزء خوندی که؟!!
اونم میگه : اون رشته ای که تو قبول شدی
2 جزئشم زیادیه...


نظرات شما عزیزان: